کمک به دیگران(شهیدمهدی باکری)
بسم الله الرحمن الرحیم
هر سه به تنگ آمده بودند.فشار خرج خانه و اجاره نشینی ازیک طرف وبیکاری از طرف دیگر،رمقی برای آنها نگذاشته بود.به هر دری می زدند کاری پیدا نمی کردند تا اینکه تصمیم گرفتند،پیش شهردار بروند با امیدواری پیش شهردار رفتند وبا او صحبت کردند:((ما را استخدام کنید،ضرر نمی بینید.به خدا اگر ار کارمان راضی نبودید،خب!می توانید ما ار بیرون کنید.)) شهردار چه می توانست بکند.از یک طرف دلش می سوخت،از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند.حس کرد در بد مخمصه ای گیر کرده.گفت:((بسیارخب!شما را استخدام می کنم.)) مرد ها در حالی که جان تازه گرفته بودند،هی دعا کردند وبرگشتند.آقای شهردار تبسم غمگینی زد و نشست تا روی ورق سفیدی مطلبی یادداشت کند.مدتی از ملاقات این سه مرد گذشت.در این مدت هر کدام 1750تومان هرماه حقوق می گرفتند،دیگر آه نمی کشیدند ولی غر می زدند که ما این همه کار میکنیم بعد شهردارپولش از پارو بالا می رود.صدای اذان درسالن شهرداری طنین انداخت و همه برای خواندن نماز به نمازخانه رفتند.آقای شهردار موقتاٌ خودش امام جماعت بود.بین دونماز یکی از این سه مرد جرعت پیدا کرد و به شهردار گفت:((این انصاف است که ما زحمت بکشیم وحق مأموریت ومزایا راشما بگیرید؟))آقای شهردار نگاه عمیقی کرد و بی آنکه حدیثی بخواند به نماز ایستاد.روزها گذشت آقای شهردار که کسی جز مهدی باکری نبود از شهرداری رفت او که حقوقش هفت هزارتومان بود،تقسیم بر چهار می کرد وسه قسمت دیگر را به این سه نفر می داد.وقتی این را فهمیدند،که خیلی دیر شده بود.[1]
[1] راهیان شط صص 41-48.